دهی از دهستان ییلاق بخش قروه سنندج در 32 هزارگزی شمال باختر قروه. سکنه 265 تن، آب از رود خانه آرزند. محصول آن غلات، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
دهی از دهستان ییلاق بخش قروه سنندج در 32 هزارگزی شمال باختر قروه. سکنه 265 تن، آب از رود خانه آرزند. محصول آن غلات، لبنیات و توتون است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
مرکّب از: بی + شمر، مخفف بی شمار. بی حد و حساب. بی اندازه: گر او بی شمر سالیان بشمرد بدشمن رسد تخت کو بگذرد. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد شگرف بر آن بی شمر ژاله بارید و برف. اسدی. نگویی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر گیا در ناف آهو مشک اذفر بی شمر دارد. ناصرخسرو
مُرَکَّب اَز: بی + شمر، مخفف بی شمار. بی حد و حساب. بی اندازه: گر او بی شمر سالیان بشمرد بدشمن رسد تخت کو بگذرد. فردوسی. تو گفتی که ابری برآمد شگرف بر آن بی شمر ژاله بارید و برف. اسدی. نگویی گاو بحری را چرا تبخاله شد عنبر گیا در ناف آهو مشک اذفر بی شمر دارد. ناصرخسرو
مرکّب از: بی + مر = امار ’پهلوی’، (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی بی شمار و بی حساب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، فراوان. بی اندازه. بی عدد. بی انتها: وزین سوی دیگر گو اسفندیار همی کشت شان بی مر و بی شمار. دقیقی. ز هر چش ببایست بودش بکار بدادش همه بی مر و بی شمار. دقیقی. نبشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی مرز جای. فردوسی. ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه. فردوسی. چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر بجنگ. فردوسی. ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش قلم به منزلت لشکری بود بی مر. فرخی. کجا جای بزم است گلهای بی حد کجا جای صید است مرغان بی مر. فرخی. عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بی مر. فرخی. حبال شعبدۀ جادوان فرعونست تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر. عنصری. اگرچند با ما بسی لشکر است از این زاولی رنج ما بی مر است. اسدی. ز کافور و از عود بی مر درخت هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت. اسدی. اندر سفری بساز توشه یاران تو رفته اند بی مر. ناصرخسرو. زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بی مر است. ناصرخسرو. بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. دلبر مه روی بی مرست به غزنین زود نهی دل به ماهرویی دیگر. مسعودسعد. طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت. مسعودسعد. نعمتت نی و همتت بی حد دولتت نی و حکمتت بی مر. سنایی. سالهای عمر تو باد از دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد. سوزنی. در زمستان نمک گشاید و ابر نمک بسته بی مر افشانده ست. خاقانی. ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر. خاقانی. خصم فرعونی ار بکینۀ شاه آلت سحر بی مر اندازد. خاقانی. شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21)،
مُرَکَّب اَز: بی + مر = امار ’پهلوی’، (حاشیۀ برهان چ معین)، بمعنی بیشمار و بی حد و حساب و بسیار باشد چه مر بمعنی شمار هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء)، بمعنی بی شمار و بی حساب است. (از انجمن آرا) (از آنندراج)، فراوان. بی اندازه. بی عدد. بی انتها: وزین سوی دیگر گو اسفندیار همی کشت شان بی مر و بی شمار. دقیقی. ز هر چش ببایست بودش بکار بدادش همه بی مر و بی شمار. دقیقی. نبشتند نامه که پور همای سپاهی بیاورد بی مرز جای. فردوسی. ز دین مسیحا برآشفت شاه سپاهی فرستاد بی مر براه. فردوسی. چو شاه اردشیر اندر آمد به تنگ پذیره شدش کرد بی مر بجنگ. فردوسی. ملوک را گه و بیگاه پیش دشمن خویش قلم به منزلت لشکری بود بی مر. فرخی. کجا جای بزم است گلهای بی حد کجا جای صید است مرغان بی مر. فرخی. عجبتر آنکه ملک را چنین همی گفتند که اندرین ره مار دو سر بود بی مر. فرخی. حبال شعبدۀ جادوان فرعونست تو گفتی آن سپه بی کرانه وبی مر. عنصری. اگرچند با ما بسی لشکر است از این زاولی رنج ما بی مر است. اسدی. ز کافور و از عود بی مر درخت هم از زر گیا رسته بر سنگ سخت. اسدی. اندر سفری بساز توشه یاران تو رفته اند بی مر. ناصرخسرو. زیر این چادر نگه کن کز نبات لشکری بسیارخوار و بی مر است. ناصرخسرو. بنگر که خداوند زبهر تو چه آورد از نعمت بی مرّ درین حصن مدور. ناصرخسرو. دلبر مه روی بی مرست به غزنین زود نهی دل به ماهرویی دیگر. مسعودسعد. طبعم اندر مدح گفتنهای بس بی حد نمود دستم از جودش غنیمتهای بس بی مر گرفت. مسعودسعد. نعمتت نی و همتت بی حد دولتت نی و حکمتت بی مر. سنایی. سالهای عمر تو باد از دور آسمان بی حد و بی مر که بی حد زیبد و بی مر سزد. سوزنی. در زمستان نمک گشاید و ابر نمک بسته بی مر افشانده ست. خاقانی. ای نورزای چشمه دیدی که چند دیدم در چاه شر شروان ظلمات ظلم بی مر. خاقانی. خصم فرعونی ار بکینۀ شاه آلت سحر بی مر اندازد. خاقانی. شخصی را که سید انبیاء سید اوصیا خواند و آیات بی مر در قرآن در فضائل و مناقب او منزل باشد. (نقض الفضائح ص 21)،
باب تیره. یکی از چهار دروازۀ ’جی’ اصفهان که یکصدوهفتاد سال قبل از اسلام بنا شده است: و چهار در بر آن (بربارو) تعلیق کرد یکی دروازۀ جورنام کرد برابر میدان بازار و دوم دروازۀ ماه که دروازۀ اسفیش میگویند و سیوم دروازۀ تیر که تیره می خوانند... (محاسن اصفهان چ طهران صص 92- 93) (ترجمه محاسن اصفهان چ اقبال ص 16). رجوع به باب تیره شود
باب تیره. یکی از چهار دروازۀ ’جی’ اصفهان که یکصدوهفتاد سال قبل از اسلام بنا شده است: و چهار در بر آن (بربارو) تعلیق کرد یکی دروازۀ جورنام کرد برابر میدان بازار و دوم دروازۀ ماه که دروازۀ اسفیش میگویند و سیوم دروازۀ تیر که تیره می خوانند... (محاسن اصفهان چ طهران صص 92- 93) (ترجمه محاسن اصفهان چ اقبال ص 16). رجوع به باب تیره شود
دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز که در 74هزارگزی خاور زرقان و یک هزارگزی راه فرعی ارسنجان به کربال در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 56 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و چغندر و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است از دهستان توابع ارسنجان بخش زرقان شهرستان شیراز که در 74هزارگزی خاور زرقان و یک هزارگزی راه فرعی ارسنجان به کربال در جلگه واقع است، ناحیه ای است دارای آب و هوای معتدل و 56 تن سکنه و آب آن از قنات تأمین میشود، محصول عمده آن غلات و چغندر و شغل مردمش زراعت وراهش مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)